آنان که خاک را به نظر کيميا کنند!
1- ابراهيم بن موسى- که در مسجد امام رضا(عليه السلام) در خراسان امامت مىکرد - مىگويد: از امام رضا- عليه السّلام- با اصرار زياد پول خواستم. حضرت براى بدرقه عدّهاى از نسل ابوطالب بيرون آمد. در اين هنگام وقت نماز فرا رسيد و حضرت، به سوى قصرى که در آنجا بود، روانه شد و در زير درختى نزديک آن قصر نشست. و من هم با او بودم و غير از ما کسى نبود. امام رو به من کرد و فرمود: اذان بگو. پس گفتم: اجازه مىدهيد همراهان ما نيز بيايند؟ امام فرمود: خدا تو را بيامرزد. نماز اوّل وقت را بدون عذر تأخير نينداز. و اوّل وقت نماز را بپا دار. برخاستم، اذان گفتم و نماز خوانديم. عرض کردم: يابن رسول الله! مدتى از آن وعدهاى که به من فرموده بوديد، گذشته است و من نيازمندم و شما کارتان زياد مىباشد و من موفق نمىشوم تا هميشه خدمت شما برسم.
راوى مىگويد: امام- عليه السّلام- با تازيانهاش محکم بر زمين کوبيد و دستشان را به جاى ضربه، کشيده و شمشى از طلا بيرون آورد و به من داد و فرمود: اين را بگير و خداوند به واسطه آن به تو برکت دهد و از آن بهرهمند شوى. و آنچه را که ديدى، پوشيدهدار و به کسى نگو.
ابراهيم بن موسى مىگويد: اين مال، آنقدر برکت پيدا کرد تا اينکه در خراسان ملکى را به قيمت هفتاد هزار دينار خريدم، پس در ميان امثال خودم، غنىترين و ثروتمندترين مردم آن ديار شدم.(بحارالانوار، ج 49، ص49)
درباره این سایت